Wednesday, June 19, 2013

سلول

سرم رو تکيه داده بودم به ميله های سرد سلول
هنوز صدای ناله از سلول بقل قطع نشده بود، حرفاش واضح نبود ، چيزی نمی فهميدم هر چی بود دلش برای آزاديش تنگ شده بود
بچه های قديم ميگفتن تا حالا آزادی رو حس نکرده ولی خيالش تو دلش ديونش کرده
اونشب هم تا صبح ناله زد
فردا صبح که برای هوا خوری از سلول بيرون اومدم ديدم سگ همسايه فقط شبا دلش آزادی ميخواد

No comments:

Post a Comment