Saturday, July 27, 2013

من و ضعيفه



من و ضعيفه يا کلا به هم نميايم يا اگه ميايم خيلی ميايم

من همچی بگی نگی کوچيک شام ولی گوندم قد يه اسب , ضعيفه امّا ظريفه عين يه کره اسب

رو مبل تک نفره هر دو تايی ناميزونيم ولی اگه دو نفرش باشه دو تايی قشنگ فيکسو ميزونيم

من ميگم ضعيفه! گوش بيار به دندون بکشيم, ضعيفه ميگه : من سالاد خوردم سيرم بيا يه نقاشی بکشيم

ضعيفه تفريحاتش با مانی کور ایناست,امّا ما با حسن شوغال تفريح ميکونيم

ضعيفه به خاطر دوستاش مجبوره بره سينما,ولی ما داداش برا رفقا, حسن شوغالو پاره ميکنيم

ضعيفه تو بغل ما يه هوا بزرگتر از آب نبات چوبيه, ما تو بغل ضعيفه يکی دو هوا نداره, خود کيسه گونی ایم

در هر حال و باهمه این حرفا ضعيفه اسب و پسنديده, ما هم نوکرش با کره اسبه صفا ميکونيم

Thursday, June 20, 2013

پسر توی آیینه


چشمامو باز کردم دیدم جلوی دوربین تلوزیونی نشستم ، چشما وق زده بیرون، کراوت قرمز پیرن سفید و کت مشکی (شلوارم چون زیر میز بود، دیده نمی‌شد و یادم نیست چی‌ بود)د
همه دارن دست میزنن و تولد سی‌ سالگیم و تبریک میگن. 
اصن برام جای نمیفتاد! من که ۲۷ سالم بود! پس تو این ۴ سال ( صدا اومد ۳ سال الاغ) چی‌ کار می‌کردم؟ 
 صدا دوباره گفت: اخبار میگفتی، خیلی هم صاف میشستی راستش نشستنت خیلی هم خوب شده بود

آخه یعنی چی؟
صدا دوباره گفت: ۱ کم خفه شو جواب تبریک ملت و بده
!!!به صدا میگم خیلی‌ بی‌ ادبی‌!!!!! یعنی چی‌
(میگه یعنی به این ملت بگو: ممنون ، تشکر می‌کنم، لطف کردین اومدین) 
میگم: این و نمیگم یعنی چی‌ که!! اصلا ولش کن‌
از این که از ۲۷ سالگی یه هو رسیده بودم به ۳۰ خیلی‌ ناراحت بودم! (صدا دوباره گفت: اوووو چقد غر می‌زنی برای ۳ سال!! حالا مثلا چی‌ کار میخواستی بکنی‌ که نکردی؟)؟
صدامو صاف کردم، اهم! .. راستش خیلی‌ کارا! هنوز داشتم فکر می‌کردم چی‌ بگم، صدا گفت: ( خب باشه ، ۳ سال از اونور بیشتر بهت وقت میدیم زندگی‌ کنی)۱
گفتم: نخیرم!!! من سه سال اینورو می‌خوام 
!!!(گفت: ( خیل خب، چقد غر می‌زنی
جدا اگه می‌دونستم انقدر راحت قبول می‌کنه ، ۷ سال دیگه هم چونه میزدم

(!ادامه داد: خب دیگه پاشو! ۲۷ سالته)
از خواب بلند شدم! نمیدونستم ۲۷ سالمه یا ۳۰! رفتم جلو آینه، هرچی‌ نگاه کردم ، نفهمیدم پسر توی آیینه چن سالشه!کاشکی‌ برا ۳ سال از آخرش چونه میزدم

روز بد

بعضی‌ وقتا غم آدمو بغل میکنه ، هر چی‌ هم تلاش میکنی‌ و دست و پا میزنی‌ ، ولت نمیکنه .... شاید بهتر باشه ،تلاشو تقلا رو بس کنی‌ و لا اقل از بغلش لذت ببری

اندکی‌ پیش قصد خانه ای کردم چهار در شیش

اندکی‌ پیش قصد خانه ای کردم چهار در شیش ، در این روزگار که خانه متری 3 تومان است، هر چهار در شیشی ، لا اقل 72 میلیون تومان است، بنده که در شهر آوازه داشته و برو بیا ای ، روی هم جمع کنی‌ ، 7 ,8 تومانی در دست داشتمی.
در چه کنم چه کنم بودم، که تبلیغ وام 10 ساله تلوزیون مرا یاد آمد.
حساب را با کتاب جامعه کردم ، دیدم کلهم ،با این فشار زندگی‌ ما 6 سال بیش زنده نمیتوانیم باشیم ، چین شد که راهی بانک شدیم.
در بانک ، هی از این سؤ به ان سؤ شدیم ، هی ما را فلک کردند، های ما را زدند، هی ما را گم کردند ، تا آخر بانک تعطیل شد.
چند ماهی‌ به همین منوال گذشت، تا آخر ما را که از کتک ها سرخ و کبود شده بودیم، یاد خداوندگار کریم افتاد.
با کلی‌ پارتی بازی، دوست و آشنا ، وثیقه و غیره ، شماره ی شرکت خداوند را گرفتیم…
الا ایهال ، به ما شماره ی خداوند یکتا را ندادند ، شماره ی خداوندگار ها را داداند. که به گمانم از چهره سیاه و رنگ و روی رفتمان ما را با دوستان بودیست اشتباه گرفته بودند.
فی‌ الواقع از خوش حالی‌ در پوست خود نمیگنجیدیم ، در افکارمان این بود که صورت کبود و پاهای فلک شده ی خود را به خداوند نشان میدهیم، تا ایشان هم پدری از این بانکی ها در بیاورد و ما کیف کنیم ، هم وام را نقدی بگیرید.
یک هفتصد و هفتاد هفت یک را گرفتم.
بیق ، بیق ، بیق ، بیق ، بیق …. ( آقا یک ساعتی بیق زد و کسی‌ گوشی را بر نداشت ).
بعد از تلاش بی‌ وقفه ، صدای نازکی از آن بر خط گفت: “ دفتر خداوندگارن بفرماین؟”
بنده در حال پر گرفتن از روی صندلی‌ خود، با شعف و شادی گفتم: “ای جانم به فدایتان، ای زیبا صدا، ای پروردگار زمین و زمان، ای … “
صدای نازک از آن بر خط گف: “ آقا بنده منشی‌ هستم اینجا، با چه کسی‌ کار دارید؟”
من شخیص هم که آب سردی روی هیکلم احساس می‌کردم ، گفتم: “اگر منشی‌ هستی‌ چرا گوشی بر نمیداری؟”
- رفته بودم ناهار ، امرتان؟
- با خداوندگار زمین و زمان کار دارم
- با زمین یا زمان؟ مسئولیت ها تقسیم شده! جمعیت در حال رشده همه جا آقا، البته به غیر ایران که اونم با تدبیر مسئولین داره حل میشه .
- ای وای! با تو زمینیه خب.
- وصل می‌کنم
بیق ، بیق ، بیق … صدا ای از ته چاه گفت: “پروردگار تو زمین، بفرمأین؟”
باز شروع کردم به تمجید و تمللق…
خدا گفت: “ آقا برو سر اصل مطلب، اینجا مرطوبه ، موبایلم احتمال سوختن داره!”
گفتم: “ خداوندا! چرا صدایت ته چاه جمکران است؟”
اینجا بود که فهمیدم ، به خداوندگار زیادی توی زمین ما را وصل کردند!
با هزار خواهش و تمنا، از کشیدن ما توی چاه برای کمک بی‌ خیال شد ، و ما رو وصل کرد به خدائ روی زمین.
- الو؟ 
- بله ، بفرمأین.
- دستم به دامنت یا شلورت یا هرچه که ایشالا بپا داری. از صبح دارم شما رو میگیرم
- آقا حرفت و بزن، اینجا جنگه. شیطان با دار و دستش حمله کردن ، خداییش هفتای ما نیرو دارن.
- گفتم وام ، ای حاج خدا!
- گفت: “ ای آقا! امور اداری رو بگیر و قطع کرد...
باز با بد بختی ، منشی‌ خوش صدا را گرفتیم. ضعیفه گوشی رو برداشت.
- بله؟
- خانم جان اشتباه وصل کردین، بنده از صبح علافم، در پی وامم خواهر من.
- امور مالی‌؟
- بله ، بله.
بیق ، بیق ، بیق!
- امور مالی‌ بفرمأین؟
- خداوندگارا، گفتن شما وام میدهید
- بله. 
- مال ما رو هم میشه راست و ریست بفرمأین؟
- نخیر. 
- آای آقا! چرا نخیر برادر؟ این همه هی میگن خدا مهربان است و رحیم! چرا نخیر؟
- مهربانی مال خدائ مهر و محبت است، اینجا امور مالی‌ ، شوخی‌ و تعارف بر نمیدارد. در ضمن ، بنده به خداوندگارانی که نیاز مبرم به پول دارن، با وثیقه معتبر و چک تضمینی وام میدهم، نه هر کسی‌ که تلفن ما را از 118 بگیره. با کلی‌ بد بختی، پول های ملت رو از ته چاه که همکارم هنوز مشغولشه رو در میاریم، بعد بدیم به شمای خنگ که ریختی تو چاه؟ نخیر اقا!
- عرض کردم: “ بله با خداوندگاری که توی توی زمین تشریف دارن صحبت کردم، گرچه حرفی‌ از پول ها نزد، فک کردم چاهمان خدای نکرده کاریش شده ایشان اون پایینن. خوب حالا بردار خدا، من چه کنم؟
- خودکشی!
- آای آقا! 
گوشی رو قطعه کردم … خانه ام هم کف است، چاقویم از میوه خوری ماست بر تر، طناب ها پوسیده، تفنگ ها بی‌ فشنگ، مرگ موش ها تقلبی و بی اثر ، و جیب ، همچنان خالی‌.
3 سال گذشت، و من داغ خانه ای دارم چهار در شیش.

ما که از غرب و شرق برگشتيم

ما تا به وطن وارد شديم يکی يغهء ديگری را محکم به دندان گرفت
گفت : نوبت من بود
آن آقا , آقای ديگری را هل داد, این يکی کيفش را پرتاب کرد ديگری پريد وست که آن ها را جدا کند و کلا همه وارد دعوا شدند, من مظلوم دنيا ديدهء وطن فروش که با این آداب مدتی بود بيگانه بودم يادم آمد که اصلا نوبت من بوده آنها نيز که مشغول دعوا بودند, وقت شد با آقای باجه دار گپی زديم
آقا¡¡¡¡ صندلی ما کجای این طياره است?

آقا: صندلی کدام است برادر? در حال حاضر کشور در شرايط حساسی قرار داره و ما طبق روال معمول تحريم هستيم ما هم صندلی ها را جمع کرده ایم , ميلگرد گذاشتيم وسط... همه محکم آن را بچسبيد صدايتان هم درنيايد... آمد هم خيلی مهم نيس, کسی نميشنود.

بندهء دنيا ديده هم بله قربانی نثار باجه دار کرده و رفتم به سوی طيارهء دود گرفته. ميلهء ذکر شده ميلگردی بود که ته و سر هواپيما را به هم متصل کرده بود.

همگان با هم چنگ زده بوديم و متفرق نشديم, هواپيما با نذر مسافران, و هل دادن های مستمر دوستان زحمت کش فرودگاه از زمين بلند شد.... رفتيم و رفتيم و هی با چاله هايه هوايی برخورد کرديم و در آخر رسيديم به مقصد.

موقعهء فرود چون طياره چرخ نداشت روی علوفه ها خود را به زمين کوبيد , خدا پدر این مهماندار را بيامرزد که همهء مسافران را تک تک با طناب به ميلگرد بسته بود و الا....

در آخر ما تا حدودی کج ولی زنده از هوانورد پياده شديم ,چشم بر شهر خود افتاده, اشک در ديدگانمان خيمه زد مهد باستانست اینجا!

کلا همه چيزمان باستانيست... 7 سال پيش در شهر زنده پرورم داشتند مترو ميساختند.... آن زمان ما درخت داشتيم خيابان داشتيم و آدمان با حوصله ولی چون پرورش اشياء باستانی هزينه بر است, ما ديگر هيچ نداريم و بعد از 7 سال هنوز مترو هم نداريم

از موزهء چين لکوموتيو خريدند دوستان, با زغال کار ميکرد, نشد.... از موزهء روسيه خريدند , قدش بلند بود از تونل رد نشد...از موزهء آلمان لکوموتيو خريدند, کسی نبود او را بيارد ,همانجا ماندگار شد... از آمريکا خريداری کردند, به لکوموتيو محترم ويزا ندادند, پشت مرز ماند

خلاصه ما همچنان مترو نداريم ولی موزهء ما در حال توسعه و رشد سريع ميباشد

ما رفتيم تاکسی بگيريم برويم منزلمان

تا دهان باز کرده و "ت" يه تاکسی را گفتيم, مردمان به ما حمله کردند و هر يک , يک جای چمدان ما را گرفتند, چند نفر هم چون چمدان جای دست نداشت شلوار ما را چسبيدند, تا به خود آمديم درون ماشين کريم کفن کن بوديم که به گمانمان در جنگ چمدانی پيروز شده بود

گرچه از چمدانمان فقط چرخش پيش ما بود و از شلوارمان فقط کمربندش ولی هنوز نفس ميکشيديم

کريم فرمود : کجا¿
عرض کردم: هر جا شما امر بفرماييد, سيبيل های غضب ناکش جزء این جوابی نداشت.
بعد از کلی تعارف و پس و پيش و پيش و پس, سرمان داد کشيد!!! و ما هم آدرس سکونت گاهمان را 7 بار پشت هم به سرعت تکرار کرديم

کريم گاز داد... همانجور که گاز ميداد و تخمه ميخورد و چايی دم ميکرد و موبايل حرف ميزد و به ما متلک ميگفت ,رانندگان ديگر را نيز فحش ميداد که اینها چراغ راهنما نمی زنند موقعهء تعويض لاين


در جاده از همه جا ماشين ميامد, از راست از چپ از پشت از جلو ... حتی هواپيما از بالا می آمد و اگر کشتی نيز بود ميشد ايام جوانی و آن بازی آتاری

ما با توکل به پروردگار و کريم شوماخر کفن کن به مقصد رسيديم که جز عجايب هفت گانه بود

ما که از غرب و شرق برگشتيم, قد کشيده بوديم, گرچه در آنجا سيگار و قليان هم بود ولی ما فقط قد کشيديم
ما که برگشتيم به شهر بسيار محبوب شديم از شهرمان فقط پسر بزرگ پلنگ ميرزا رفته بود خارج و هنوز هم برنگشته بود, ما به حساب انگشتانمان 2 پايتخت ديده بوديم از دو کشور متمايز... افزون گهگاه که با طياره سفر ميکرديم از آن بالا هی سرک ميکشيديم تا بيش دنيا ديده باشيم, خلاصه محبوب شديم

ما که محبوب شديم , آمد و شد در خانمان رونق گرفت آدميان هی آمدند , هی رفتند و ما را با سوالاتی سوال پيچ کردند... همه ميخواستند بروند فرنگ.

-ميپرسد : قند کيلويی چند است¿
-سه پول يعنی 200 تومان

-قند حبه کيلويی چند است¿
-عرض کردم 200 تومان

-خب پس کله قند کيلويی چند است¿
- ای آقا! آنجا فقط کله خر ميفروشند

ميپرسد : خب , بگذريم, گوشت بی استخوان راسته بهتر است از از ایران بخريم يا برويم آنجا تهيه ببينيم?¿ راستی اگر زعفران ندارند چه چيزی دارند¿!¿!¿

ما را تا حدودی روانی فرمودند سپس همگان بليط به دست آمدند خداحافظی کردند و رفتند فرنگ
با رفتن تمام جوانان حاصل خيزمان شهر در سکوت شد.
پس این شد که ما تنها شديم

ما که رفتيم فرنگ

ما که رفتيم فرنگ, هوا خوب بودو آسمان آبی بودو مردمان شاد.

ما که رفتيم فرنگ, همه دسته گل به دست, لبخندان بر لب, سرخوشی در روح, روز خود آغاز کردند

ما که حال و روزمان خوب نبود, نديده بوديم از این عياشی ها, از این خوشگذرانی ها... ته گناه مان این بود که عکس رخ يار ميکرديم در پياله نگاه

آن هم نه این که خودمان از خودمان گناه بلد باشيم... شاعر گنه کار چون چنين گفته بود, ما نيز هر روز تمرين ميکرديم تا عنايتی شود بهمان.

ما که در فرنگ بوديم, ديديم ملّتی ميکنند گناه هر دم, از يکی ميگيرد ديگری بوسه, به يکی ميدهد آن يکی بوسه
ما که بوسه نديده بوديم زنده... آنچه گفتند شنيده بوديم ما گويا, لی لاکن هيچ گاه نديده بوديم آن را.

در فرنگ ملّتی بود همی بسيار زيبا, ما به خود هی ميکرديم زير چشمی اندکی نگاه, شکم را هی ميکشيديم درون تا به آنجا که طاقتمان طاق ميشد گويا.

آنچنان آنجا شلوغ بود که حتی ما را با آن عزمت نميديدند, چه برسد به شکممان, خلاصه بی خيالش شديم

در آنجا ملتی می رقصيدند... ما نيز کف ميزديم, گه گاهی بلبلی و ديگر هيچ

ما در غير فرنگ تنها با چوب و با گوسفندانمان رقصيده بوديم, آنجا همه می رقصيدند

گاهی با لباس و گه گاه حتی بی لباس, گرچه ما چشم چپ خود درويش کرديم به زور, ولی چشم راستمان محل سگ به فرمانمان نميداد

ما که در فرنگ بوديم بلغورجات طولانيمان مشتری نداشت

ما در مشرق زمين

ما که رفتيم به شرق, دنيا هم رفت به شرق, 2 تا گردش به شرق با هم جمع شد و معنيش این شد که دنيا به ما پشت کرد
پشت که کرد وقايعه ای بر ما روشن شد
این روشن شد که انسان ها, مخصوصا بانوان شرق و غرب از پشت چيزی آنچنانی با هم توفير نميکنند
شايد آن يکی زرد بود و ديگری سياه, شايد آن يکی سفيد بود و ديگری بد حال ولی با دوستان که بنشستيم, ديديم تفاوت قابل چشم پوشيست, پس ديگر با دوستان ننشستيم و رفتيم از پشت دينا را ببينيم

در این حوالی بوديم, که دنيا چرخيد, به گمانمان سوال داشت
ما بر جای خود ميخ شديم, تصميم گرفتيم زين پس پی دنيا نرويم, کما این که پدرمان نيز بارها گوشزدمان کرده بود که پی آخرت باش و هی پی دنيا نباش

دنيا سوال پرسيد, ما هاج و واج مانند ميوهء کاج که تازه بر زمين افتاده از آن بلندی مواج, دور و بر را نگريستيم, در آخر قسمت شد و فرار کرديم, ولی گويند ملخک 3 بار بيشتر نميتواند بجهد, در نتيجه عادتی شديم

ما کم کم ياد گرفتيم که در شرق نبايد چيزی خريد, بل اخص اگر فروشنده مال شرق شرق باشد
کلاه خودت را بر سر خودت می گذارد, سپس در 2 سوت آن را بر ميدارد باز می گذارد و باز بر ميدارد, آنقدر می گذارد و بر می دارد که سرتان بی مو ميشود

نه این که بندهء مخلص, ساده لوح باشم بيش از شما... خير
ولی دوستان چشم بادامی بسی زرنگترند در امر ديد جيبانمان
حتی بنده به دفعات برای این که خودم را مقاوم کنم با جيب خالی به زيارتشان رفتم ليکن این بار ساعت خود به امانت گذاشته و جنس مقبول چينی را خريداری نموده ام
پس چه? آن که زيارت دوستان از دور مقبول تر است
ما که در شرق بوديم, هوا گرم بود و آسمان پر ابر
ما که در شرق بوديم, بارانش گه گاه باران آب داغ بود و گه گاه باران با تشت از آسمان به زمين ميريخت, انگار نه انگار که این خدای همان خدای خانهء خودمان است
نخير, ایشان کلا اخلاقياتشان با مال ما متفاوت است
در همان حوالی که بوديم, ديديم که مارمولک, این موجود مظلوم در محدودهء خدای خودمان, در آنجا پرواز ميکند همچون بتمن
خدای آن دور آواز نيز ياد این موجود داده, کما این که هر از چندی ابراز وجودی ميکند در منزلمان... و خدای آن دور به این موجود مردانگی بيشتری داده و شعار در آنجا فرزند بيشتر زندگی بهتر گشته

در آنجا که بوديم, ديديم زشتی و سيه رويی, نه تنها عيب نيست, بلکه اگر کمی بيش از معمول کج باشی, کمی بيش از معمول آب از دهانت بياييد مامور و مسئول فايننس(FINANCE) ميشوی


در آنجا ما آفتاب خورديم, باران خورديم, خاک خورديم, ولی هيچ سبز نشديم



ما که رفتيم به شرق, غرب ديده بوديم که رفتيم, ما که رفتيم آدم ديده بوديم
ولی آنجا که بوديم آدم نديده گشتيم