يک نامه از يک آدم ناراحت توی يک بطری جلوی در خونمون جايی که اون فرشته خيلی وقته که نشسته
!نوشته بود: امروز آخرش به يک جايی ميرسم که شما ها به اين زودی ها نميرسين
ميخوام از بالای پشت بوم خونمون پر بزنم و بپرم پايين
اگه بشه که ميرم تا اون بالا بالاها، همون جايی که ميگن همش پاکی و زيبايی
همون جايی که آدما نور ميشن، همون جايی که ديگه خورشيد نميخواد
همون جايی که محبت زياده، همون جايی که همه هم ديگه رو دوس دارن
....همون جايی که خيلی قشنگ و خيلی نرمه
خب فک نکنی خيلی ديونه ام ، فکر اين رو هم کردم که اگه بالام قدرت پرواز نداشته باشه چی ميشه
ميرم اون پايين، يک چند متری زير خاک ، ولی تا فرشته های مهربون اومدن که بهم بگن مردی
زود يکيشون رو بغل ميکنم و باهاش ميرم همونجا خوبه
فک ميکنی کسی بخواد من رو از اونجا بيرون کنه؟
نامه تموم شد، سرم رو بلند کردم، فرشته ای که هميشه اونجا بود، ديگه نبود
....رفته بود کمک دوستاش
No comments:
Post a Comment