برای يک خداحافظی طولانی خودش رو آماده کرده بود
بعد تا گفت : خب، عزيزم ، خداحافظ، صدای در رو شنيد که گفت تق
در ادامه صدايی از پشت در گفت بای
انگار به جای اينکه يک سطل آب يخ رو سرش خالی کنن ، خوده تکه های يخ رو تو سرش کوبيدن
با لب و لچه اي آويزون رفت سفر
هفته بعد که برگشت دوباره به بغلش پريد و کلّی خودش رو لوس کرد
بعد که بهش گفت باهاش چی کار کرده فهميد در برای اين بسته شد که صدای گريه هاش به گوشش نرسه يا صورتش رو يک بار ديگه نبينه
No comments:
Post a Comment