Thursday, June 20, 2013

پسر توی آیینه


چشمامو باز کردم دیدم جلوی دوربین تلوزیونی نشستم ، چشما وق زده بیرون، کراوت قرمز پیرن سفید و کت مشکی (شلوارم چون زیر میز بود، دیده نمی‌شد و یادم نیست چی‌ بود)د
همه دارن دست میزنن و تولد سی‌ سالگیم و تبریک میگن. 
اصن برام جای نمیفتاد! من که ۲۷ سالم بود! پس تو این ۴ سال ( صدا اومد ۳ سال الاغ) چی‌ کار می‌کردم؟ 
 صدا دوباره گفت: اخبار میگفتی، خیلی هم صاف میشستی راستش نشستنت خیلی هم خوب شده بود

آخه یعنی چی؟
صدا دوباره گفت: ۱ کم خفه شو جواب تبریک ملت و بده
!!!به صدا میگم خیلی‌ بی‌ ادبی‌!!!!! یعنی چی‌
(میگه یعنی به این ملت بگو: ممنون ، تشکر می‌کنم، لطف کردین اومدین) 
میگم: این و نمیگم یعنی چی‌ که!! اصلا ولش کن‌
از این که از ۲۷ سالگی یه هو رسیده بودم به ۳۰ خیلی‌ ناراحت بودم! (صدا دوباره گفت: اوووو چقد غر می‌زنی برای ۳ سال!! حالا مثلا چی‌ کار میخواستی بکنی‌ که نکردی؟)؟
صدامو صاف کردم، اهم! .. راستش خیلی‌ کارا! هنوز داشتم فکر می‌کردم چی‌ بگم، صدا گفت: ( خب باشه ، ۳ سال از اونور بیشتر بهت وقت میدیم زندگی‌ کنی)۱
گفتم: نخیرم!!! من سه سال اینورو می‌خوام 
!!!(گفت: ( خیل خب، چقد غر می‌زنی
جدا اگه می‌دونستم انقدر راحت قبول می‌کنه ، ۷ سال دیگه هم چونه میزدم

(!ادامه داد: خب دیگه پاشو! ۲۷ سالته)
از خواب بلند شدم! نمیدونستم ۲۷ سالمه یا ۳۰! رفتم جلو آینه، هرچی‌ نگاه کردم ، نفهمیدم پسر توی آیینه چن سالشه!کاشکی‌ برا ۳ سال از آخرش چونه میزدم

روز بد

بعضی‌ وقتا غم آدمو بغل میکنه ، هر چی‌ هم تلاش میکنی‌ و دست و پا میزنی‌ ، ولت نمیکنه .... شاید بهتر باشه ،تلاشو تقلا رو بس کنی‌ و لا اقل از بغلش لذت ببری

اندکی‌ پیش قصد خانه ای کردم چهار در شیش

اندکی‌ پیش قصد خانه ای کردم چهار در شیش ، در این روزگار که خانه متری 3 تومان است، هر چهار در شیشی ، لا اقل 72 میلیون تومان است، بنده که در شهر آوازه داشته و برو بیا ای ، روی هم جمع کنی‌ ، 7 ,8 تومانی در دست داشتمی.
در چه کنم چه کنم بودم، که تبلیغ وام 10 ساله تلوزیون مرا یاد آمد.
حساب را با کتاب جامعه کردم ، دیدم کلهم ،با این فشار زندگی‌ ما 6 سال بیش زنده نمیتوانیم باشیم ، چین شد که راهی بانک شدیم.
در بانک ، هی از این سؤ به ان سؤ شدیم ، هی ما را فلک کردند، های ما را زدند، هی ما را گم کردند ، تا آخر بانک تعطیل شد.
چند ماهی‌ به همین منوال گذشت، تا آخر ما را که از کتک ها سرخ و کبود شده بودیم، یاد خداوندگار کریم افتاد.
با کلی‌ پارتی بازی، دوست و آشنا ، وثیقه و غیره ، شماره ی شرکت خداوند را گرفتیم…
الا ایهال ، به ما شماره ی خداوند یکتا را ندادند ، شماره ی خداوندگار ها را داداند. که به گمانم از چهره سیاه و رنگ و روی رفتمان ما را با دوستان بودیست اشتباه گرفته بودند.
فی‌ الواقع از خوش حالی‌ در پوست خود نمیگنجیدیم ، در افکارمان این بود که صورت کبود و پاهای فلک شده ی خود را به خداوند نشان میدهیم، تا ایشان هم پدری از این بانکی ها در بیاورد و ما کیف کنیم ، هم وام را نقدی بگیرید.
یک هفتصد و هفتاد هفت یک را گرفتم.
بیق ، بیق ، بیق ، بیق ، بیق …. ( آقا یک ساعتی بیق زد و کسی‌ گوشی را بر نداشت ).
بعد از تلاش بی‌ وقفه ، صدای نازکی از آن بر خط گفت: “ دفتر خداوندگارن بفرماین؟”
بنده در حال پر گرفتن از روی صندلی‌ خود، با شعف و شادی گفتم: “ای جانم به فدایتان، ای زیبا صدا، ای پروردگار زمین و زمان، ای … “
صدای نازک از آن بر خط گف: “ آقا بنده منشی‌ هستم اینجا، با چه کسی‌ کار دارید؟”
من شخیص هم که آب سردی روی هیکلم احساس می‌کردم ، گفتم: “اگر منشی‌ هستی‌ چرا گوشی بر نمیداری؟”
- رفته بودم ناهار ، امرتان؟
- با خداوندگار زمین و زمان کار دارم
- با زمین یا زمان؟ مسئولیت ها تقسیم شده! جمعیت در حال رشده همه جا آقا، البته به غیر ایران که اونم با تدبیر مسئولین داره حل میشه .
- ای وای! با تو زمینیه خب.
- وصل می‌کنم
بیق ، بیق ، بیق … صدا ای از ته چاه گفت: “پروردگار تو زمین، بفرمأین؟”
باز شروع کردم به تمجید و تمللق…
خدا گفت: “ آقا برو سر اصل مطلب، اینجا مرطوبه ، موبایلم احتمال سوختن داره!”
گفتم: “ خداوندا! چرا صدایت ته چاه جمکران است؟”
اینجا بود که فهمیدم ، به خداوندگار زیادی توی زمین ما را وصل کردند!
با هزار خواهش و تمنا، از کشیدن ما توی چاه برای کمک بی‌ خیال شد ، و ما رو وصل کرد به خدائ روی زمین.
- الو؟ 
- بله ، بفرمأین.
- دستم به دامنت یا شلورت یا هرچه که ایشالا بپا داری. از صبح دارم شما رو میگیرم
- آقا حرفت و بزن، اینجا جنگه. شیطان با دار و دستش حمله کردن ، خداییش هفتای ما نیرو دارن.
- گفتم وام ، ای حاج خدا!
- گفت: “ ای آقا! امور اداری رو بگیر و قطع کرد...
باز با بد بختی ، منشی‌ خوش صدا را گرفتیم. ضعیفه گوشی رو برداشت.
- بله؟
- خانم جان اشتباه وصل کردین، بنده از صبح علافم، در پی وامم خواهر من.
- امور مالی‌؟
- بله ، بله.
بیق ، بیق ، بیق!
- امور مالی‌ بفرمأین؟
- خداوندگارا، گفتن شما وام میدهید
- بله. 
- مال ما رو هم میشه راست و ریست بفرمأین؟
- نخیر. 
- آای آقا! چرا نخیر برادر؟ این همه هی میگن خدا مهربان است و رحیم! چرا نخیر؟
- مهربانی مال خدائ مهر و محبت است، اینجا امور مالی‌ ، شوخی‌ و تعارف بر نمیدارد. در ضمن ، بنده به خداوندگارانی که نیاز مبرم به پول دارن، با وثیقه معتبر و چک تضمینی وام میدهم، نه هر کسی‌ که تلفن ما را از 118 بگیره. با کلی‌ بد بختی، پول های ملت رو از ته چاه که همکارم هنوز مشغولشه رو در میاریم، بعد بدیم به شمای خنگ که ریختی تو چاه؟ نخیر اقا!
- عرض کردم: “ بله با خداوندگاری که توی توی زمین تشریف دارن صحبت کردم، گرچه حرفی‌ از پول ها نزد، فک کردم چاهمان خدای نکرده کاریش شده ایشان اون پایینن. خوب حالا بردار خدا، من چه کنم؟
- خودکشی!
- آای آقا! 
گوشی رو قطعه کردم … خانه ام هم کف است، چاقویم از میوه خوری ماست بر تر، طناب ها پوسیده، تفنگ ها بی‌ فشنگ، مرگ موش ها تقلبی و بی اثر ، و جیب ، همچنان خالی‌.
3 سال گذشت، و من داغ خانه ای دارم چهار در شیش.

ما که از غرب و شرق برگشتيم

ما تا به وطن وارد شديم يکی يغهء ديگری را محکم به دندان گرفت
گفت : نوبت من بود
آن آقا , آقای ديگری را هل داد, این يکی کيفش را پرتاب کرد ديگری پريد وست که آن ها را جدا کند و کلا همه وارد دعوا شدند, من مظلوم دنيا ديدهء وطن فروش که با این آداب مدتی بود بيگانه بودم يادم آمد که اصلا نوبت من بوده آنها نيز که مشغول دعوا بودند, وقت شد با آقای باجه دار گپی زديم
آقا¡¡¡¡ صندلی ما کجای این طياره است?

آقا: صندلی کدام است برادر? در حال حاضر کشور در شرايط حساسی قرار داره و ما طبق روال معمول تحريم هستيم ما هم صندلی ها را جمع کرده ایم , ميلگرد گذاشتيم وسط... همه محکم آن را بچسبيد صدايتان هم درنيايد... آمد هم خيلی مهم نيس, کسی نميشنود.

بندهء دنيا ديده هم بله قربانی نثار باجه دار کرده و رفتم به سوی طيارهء دود گرفته. ميلهء ذکر شده ميلگردی بود که ته و سر هواپيما را به هم متصل کرده بود.

همگان با هم چنگ زده بوديم و متفرق نشديم, هواپيما با نذر مسافران, و هل دادن های مستمر دوستان زحمت کش فرودگاه از زمين بلند شد.... رفتيم و رفتيم و هی با چاله هايه هوايی برخورد کرديم و در آخر رسيديم به مقصد.

موقعهء فرود چون طياره چرخ نداشت روی علوفه ها خود را به زمين کوبيد , خدا پدر این مهماندار را بيامرزد که همهء مسافران را تک تک با طناب به ميلگرد بسته بود و الا....

در آخر ما تا حدودی کج ولی زنده از هوانورد پياده شديم ,چشم بر شهر خود افتاده, اشک در ديدگانمان خيمه زد مهد باستانست اینجا!

کلا همه چيزمان باستانيست... 7 سال پيش در شهر زنده پرورم داشتند مترو ميساختند.... آن زمان ما درخت داشتيم خيابان داشتيم و آدمان با حوصله ولی چون پرورش اشياء باستانی هزينه بر است, ما ديگر هيچ نداريم و بعد از 7 سال هنوز مترو هم نداريم

از موزهء چين لکوموتيو خريدند دوستان, با زغال کار ميکرد, نشد.... از موزهء روسيه خريدند , قدش بلند بود از تونل رد نشد...از موزهء آلمان لکوموتيو خريدند, کسی نبود او را بيارد ,همانجا ماندگار شد... از آمريکا خريداری کردند, به لکوموتيو محترم ويزا ندادند, پشت مرز ماند

خلاصه ما همچنان مترو نداريم ولی موزهء ما در حال توسعه و رشد سريع ميباشد

ما رفتيم تاکسی بگيريم برويم منزلمان

تا دهان باز کرده و "ت" يه تاکسی را گفتيم, مردمان به ما حمله کردند و هر يک , يک جای چمدان ما را گرفتند, چند نفر هم چون چمدان جای دست نداشت شلوار ما را چسبيدند, تا به خود آمديم درون ماشين کريم کفن کن بوديم که به گمانمان در جنگ چمدانی پيروز شده بود

گرچه از چمدانمان فقط چرخش پيش ما بود و از شلوارمان فقط کمربندش ولی هنوز نفس ميکشيديم

کريم فرمود : کجا¿
عرض کردم: هر جا شما امر بفرماييد, سيبيل های غضب ناکش جزء این جوابی نداشت.
بعد از کلی تعارف و پس و پيش و پيش و پس, سرمان داد کشيد!!! و ما هم آدرس سکونت گاهمان را 7 بار پشت هم به سرعت تکرار کرديم

کريم گاز داد... همانجور که گاز ميداد و تخمه ميخورد و چايی دم ميکرد و موبايل حرف ميزد و به ما متلک ميگفت ,رانندگان ديگر را نيز فحش ميداد که اینها چراغ راهنما نمی زنند موقعهء تعويض لاين


در جاده از همه جا ماشين ميامد, از راست از چپ از پشت از جلو ... حتی هواپيما از بالا می آمد و اگر کشتی نيز بود ميشد ايام جوانی و آن بازی آتاری

ما با توکل به پروردگار و کريم شوماخر کفن کن به مقصد رسيديم که جز عجايب هفت گانه بود

ما که از غرب و شرق برگشتيم, قد کشيده بوديم, گرچه در آنجا سيگار و قليان هم بود ولی ما فقط قد کشيديم
ما که برگشتيم به شهر بسيار محبوب شديم از شهرمان فقط پسر بزرگ پلنگ ميرزا رفته بود خارج و هنوز هم برنگشته بود, ما به حساب انگشتانمان 2 پايتخت ديده بوديم از دو کشور متمايز... افزون گهگاه که با طياره سفر ميکرديم از آن بالا هی سرک ميکشيديم تا بيش دنيا ديده باشيم, خلاصه محبوب شديم

ما که محبوب شديم , آمد و شد در خانمان رونق گرفت آدميان هی آمدند , هی رفتند و ما را با سوالاتی سوال پيچ کردند... همه ميخواستند بروند فرنگ.

-ميپرسد : قند کيلويی چند است¿
-سه پول يعنی 200 تومان

-قند حبه کيلويی چند است¿
-عرض کردم 200 تومان

-خب پس کله قند کيلويی چند است¿
- ای آقا! آنجا فقط کله خر ميفروشند

ميپرسد : خب , بگذريم, گوشت بی استخوان راسته بهتر است از از ایران بخريم يا برويم آنجا تهيه ببينيم?¿ راستی اگر زعفران ندارند چه چيزی دارند¿!¿!¿

ما را تا حدودی روانی فرمودند سپس همگان بليط به دست آمدند خداحافظی کردند و رفتند فرنگ
با رفتن تمام جوانان حاصل خيزمان شهر در سکوت شد.
پس این شد که ما تنها شديم

ما که رفتيم فرنگ

ما که رفتيم فرنگ, هوا خوب بودو آسمان آبی بودو مردمان شاد.

ما که رفتيم فرنگ, همه دسته گل به دست, لبخندان بر لب, سرخوشی در روح, روز خود آغاز کردند

ما که حال و روزمان خوب نبود, نديده بوديم از این عياشی ها, از این خوشگذرانی ها... ته گناه مان این بود که عکس رخ يار ميکرديم در پياله نگاه

آن هم نه این که خودمان از خودمان گناه بلد باشيم... شاعر گنه کار چون چنين گفته بود, ما نيز هر روز تمرين ميکرديم تا عنايتی شود بهمان.

ما که در فرنگ بوديم, ديديم ملّتی ميکنند گناه هر دم, از يکی ميگيرد ديگری بوسه, به يکی ميدهد آن يکی بوسه
ما که بوسه نديده بوديم زنده... آنچه گفتند شنيده بوديم ما گويا, لی لاکن هيچ گاه نديده بوديم آن را.

در فرنگ ملّتی بود همی بسيار زيبا, ما به خود هی ميکرديم زير چشمی اندکی نگاه, شکم را هی ميکشيديم درون تا به آنجا که طاقتمان طاق ميشد گويا.

آنچنان آنجا شلوغ بود که حتی ما را با آن عزمت نميديدند, چه برسد به شکممان, خلاصه بی خيالش شديم

در آنجا ملتی می رقصيدند... ما نيز کف ميزديم, گه گاهی بلبلی و ديگر هيچ

ما در غير فرنگ تنها با چوب و با گوسفندانمان رقصيده بوديم, آنجا همه می رقصيدند

گاهی با لباس و گه گاه حتی بی لباس, گرچه ما چشم چپ خود درويش کرديم به زور, ولی چشم راستمان محل سگ به فرمانمان نميداد

ما که در فرنگ بوديم بلغورجات طولانيمان مشتری نداشت

ما در مشرق زمين

ما که رفتيم به شرق, دنيا هم رفت به شرق, 2 تا گردش به شرق با هم جمع شد و معنيش این شد که دنيا به ما پشت کرد
پشت که کرد وقايعه ای بر ما روشن شد
این روشن شد که انسان ها, مخصوصا بانوان شرق و غرب از پشت چيزی آنچنانی با هم توفير نميکنند
شايد آن يکی زرد بود و ديگری سياه, شايد آن يکی سفيد بود و ديگری بد حال ولی با دوستان که بنشستيم, ديديم تفاوت قابل چشم پوشيست, پس ديگر با دوستان ننشستيم و رفتيم از پشت دينا را ببينيم

در این حوالی بوديم, که دنيا چرخيد, به گمانمان سوال داشت
ما بر جای خود ميخ شديم, تصميم گرفتيم زين پس پی دنيا نرويم, کما این که پدرمان نيز بارها گوشزدمان کرده بود که پی آخرت باش و هی پی دنيا نباش

دنيا سوال پرسيد, ما هاج و واج مانند ميوهء کاج که تازه بر زمين افتاده از آن بلندی مواج, دور و بر را نگريستيم, در آخر قسمت شد و فرار کرديم, ولی گويند ملخک 3 بار بيشتر نميتواند بجهد, در نتيجه عادتی شديم

ما کم کم ياد گرفتيم که در شرق نبايد چيزی خريد, بل اخص اگر فروشنده مال شرق شرق باشد
کلاه خودت را بر سر خودت می گذارد, سپس در 2 سوت آن را بر ميدارد باز می گذارد و باز بر ميدارد, آنقدر می گذارد و بر می دارد که سرتان بی مو ميشود

نه این که بندهء مخلص, ساده لوح باشم بيش از شما... خير
ولی دوستان چشم بادامی بسی زرنگترند در امر ديد جيبانمان
حتی بنده به دفعات برای این که خودم را مقاوم کنم با جيب خالی به زيارتشان رفتم ليکن این بار ساعت خود به امانت گذاشته و جنس مقبول چينی را خريداری نموده ام
پس چه? آن که زيارت دوستان از دور مقبول تر است
ما که در شرق بوديم, هوا گرم بود و آسمان پر ابر
ما که در شرق بوديم, بارانش گه گاه باران آب داغ بود و گه گاه باران با تشت از آسمان به زمين ميريخت, انگار نه انگار که این خدای همان خدای خانهء خودمان است
نخير, ایشان کلا اخلاقياتشان با مال ما متفاوت است
در همان حوالی که بوديم, ديديم که مارمولک, این موجود مظلوم در محدودهء خدای خودمان, در آنجا پرواز ميکند همچون بتمن
خدای آن دور آواز نيز ياد این موجود داده, کما این که هر از چندی ابراز وجودی ميکند در منزلمان... و خدای آن دور به این موجود مردانگی بيشتری داده و شعار در آنجا فرزند بيشتر زندگی بهتر گشته

در آنجا که بوديم, ديديم زشتی و سيه رويی, نه تنها عيب نيست, بلکه اگر کمی بيش از معمول کج باشی, کمی بيش از معمول آب از دهانت بياييد مامور و مسئول فايننس(FINANCE) ميشوی


در آنجا ما آفتاب خورديم, باران خورديم, خاک خورديم, ولی هيچ سبز نشديم



ما که رفتيم به شرق, غرب ديده بوديم که رفتيم, ما که رفتيم آدم ديده بوديم
ولی آنجا که بوديم آدم نديده گشتيم

ياغی



دل را به دريا من زدم
سر را به سودا من زدم
من عاشق این کار من
من بلبلان همکار من
من آسمان هم راه من
من می پرستان يار من
از در چو تو داخل شوی
با ما زسر هم ره شوی
گويند تو هم ياغی شوی
مجنون این بی غم شوی
ياغی تو شو ای جان من
ای مونس تنهای من
ای جان بی پايان من
ای لحظهء آرام من

برایت ارزومندم از ویکتور هوگو



«برایت ارزومندم» (نامه ای از ویکتور هوگو)

قبل از هر چيز برايت آرزو مي‌كنم كه عاشق شوي،
 و اگر هستي، كسي هم به تو عشق بورزد، و اگر اينگونه نيست، تنهاييت كوتاه باشد و پس از تنهاييت، نفرت از كسي نيابي. آرزومندم كه اينگونه پيش نيايد، اما اگر پيش آمد، بداني چگونه به دور از نااميدي زندگي كني.
برايت همچنان آرزو دارم دوستاني داشته باشي، از جمله دوستان بد و ناپايدار، برخي نادوست و برخي دوستداركه دست كم يكي در ميانشان بي ترديد مورد اعتمادت باشد و چون زندگي بدين گونه است، برايت آرزومندم كه دشمن نيز داشته باشي، نه كم و نه زياد. درست به اندازه، تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قراردهند، كه دست كم يكي از آن‌ها اعتراضش به حق باشد تا كه زياده به خود غره نشوي.
و نيز آرزومندم مفيد فايده باشي، نه خيلي غير ضروري تا در لحظات سخت،.وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است، همين مفيد بودن كافي باشد تا تو را سرپا نگاه دارد.
همچنين برايت آرزومندم صبور باشي، نه با كساني كه اشتباهات كوچك مي‌كنند، چون اين كار ساده اي است، بلكه با كساني كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير مي‌كنند و با كاربرد درست صبوريت براي ديگران نمونه شوي.
و اميدوارم اگر جوان هستي، خيلي به تعجيل، رسيده نشوي و اگر رسيده‌اي، به جوان نمايي اصرار نورزي، و اگر پيري، تسليم نا اميدي نشوي، چرا كه هر سني خوشي و ناخوشي خودش را دارد و لازم است بگذاريم در ما جريان يابد.
اميدوارم كه دانه اي هم بر خاك بفشاني .....هر چند خرد بوده باشد...... و با روييدنش همراه شوي، تا دريابي چقدر زندگي در يك درخت وجود دارد.
به علاوه اميدوارم پول داشته باشي، زيرا در عمل به آن نيازمندي و سالي يك بار پولت را جلو رويت بگذاري و بگويي: " اين مال من است" فقط براي اينكه روشن كني كدامتان ارباب ديگري است!
اگر همه اين‌ها كه گفتم برايت فراهم شد، ديگر چيزي ندارم برايت آرزو كنم ...

اويه آگاه ... منه نا آگاه

.ميگويد تو بايد من شوی... گر تو من شوی. من ها از بين ميروند. من ها ما ميشوند

گويم تو من شو... گويد نشود. من تو شوم. تو ها زيادتر ميشوند.

چرا تو

من را از با تو بودن منع کردند
با تو گام زدن را دوست ميداشتم چون صداقت را در تو می ديدم
با تو سخن گفتن را چون دوستی در آن موج ميزد
و با تو بودن را چون شاديم با تو بال می گوشود
من را از با تو بودن منع کردند
اميد به این که هر کجا هستی , دوستانی به خوبيه خود بيابی


یادت پیش من زندست همیشه

خونه

يک خونه که درش پوسيده، ديواراش که کنده کنده شده پر از تار عنکبوته، پنجره های قديميش زنگ زده
صدايی از توش در نمياد، حتی ديگه جونورها هم جرعت رفتن به توی خونه رو ندارن
اين خونه رو زمان ساخته ، نه انسان
گاهی يه بار بارون ميآد، ولی رنگ و روش شسته نميشه، با اون خاکی که روش نشسته فقط گلی ميشه
از همهء موقعه ها براش قشنگتر وقتيه که باد ميآد
باد ميآد و پنجره هاش به لرزه در ميآن
اگر هم که باد قوی باشه، يه چيزی رو از توی خونه ميکنه
وقتی پنجره ها ميشکنن حس خوبی ميده، آدما بر ميگردن و با ترس به خونه نگاه ميکنن
دوباره ديده شدن براش بهترين حسه

اميد


اميد به همه چی اميد ميده برای زندگی، امّا وقتی اميد ، اميدش رو از دست ميده ... اين موقعييه که اميد گم ميشه
به اميد کمی کمک کنيد تا خودش رو پيدا کنه درونتون، شايد با نشون دادن اين که هيچ وقت نا اميد نيستيم

و سپاس

و سپاس کريم خداوندگار را
که نه تمام مگسانو پشه هايش تکّلم کنند چون خر و گاو
آن اندک نيز که کنند چنين، چندی نه چندان دور
کنند تسليم جان ناقابل خيش به آن يکتا يگانهء صاحب خيش
و باشد تا همه خوبان رستگار شويم

خجالت

داش به طبق دل من رفتار ميکرد که منو خوشحال کنه
منم داشتم همونکارو ميکردم ولی نه برای خوشحال کردنش
من اون کاری رو ميکردم که دلم ميگف
بهم گفت که فقط به خاطر من اينجوری رفتار ميکرده
قلبم کلّی از مغزم خجالت کشيد
که چرا هيچوقت اجازه نداد که مغز فک کنه شايد منم دارم برای اون اينجوری رفتار ميکنم

طلاق

عجبا! نميخوام ديگه با تو زندگی کنم
طلاق ميخوام
ميخوام برم بيرون، حس آزادی رو احساس کنم
نميخوام اين همه لباس بپوشم و برم بيرون ميخوام حس سرما رو پوستم حس کنم
نميخوام همه جا دنبالم را بيفتی
.ميخوام برم تو دريا شنا کنم
ميدونی اصن؟ به نظر من ، سرما خوردن ، ترسيدن و خفه شدن توی آب دريای بی انتها انقدا هم بد نيس
فکرشو بکن ... يک قبر با اين همه وسعت.
در ضمن ، من ديگه بزرگ شدم ،مثلا 6 سالمه ها،يک کم رعايت کن ديگه
!!!عجبا

حس, از آشنای قديمی

چقد حس بدی ميده به يک مادری اگه بگی بچه اش رو بهتر ازش ميشناسی
ولی خب اشتباه ميکنه ديگه، اگه بچش رو مثل ما ميشناخت ، تا حالا دق کرده بود ، تموم شده بود

لوپ بی نهايت

قلبا دو دسته ان
يکی اون دسته که حسابی جا دارن و دلشون کتک ميخواد
يکی هم اون دسته که جا ندارن و اگه بزنيشون ورم ميکنن و جا دار ميشن
دستهء کتک خوردهء دوم، تحت يک فرايند سريع تبديل ميشن به دسته اوّلی، و

هزار پا

هزار پای قصهء ما که بد فرم به پاهاش مينازيد، به خاطر 1 جفت از پاهاش در گلزار روزگار اساسی زمين گير شد

من ، من


تو خونه، سر سفرشون به غير از عشق چيزی نبود، سرش دعوا شد.
همه مردن... عشق تکه پاره سر سفره موند

يک به بی انتها

هوا سرده، دستگيرهء در يخ زده، در خونه ام باز نميشه، صدای گرگا تو کولاک گم ميشه.
نفسهای دختر بچه هم تو مشتاش قوتّی به دستاش نميده
چرا کسی درو وا نميکنه؟
در باز نميشه، انگشتهای پاش هم کم کم دارن بی حس ميشن، همشون خيسن.
به زحمت پاهاش رو تو برف هل ميده تا بتونه به پنجره برسه
از تو پنجره بدن پيره زن رو ، روی زمين ميبينه
سرما بيشتر ميشه
پنجره حصار داره، در باز نميشه
نميشه
نميشه
نميشه

.نشد


خوش به حال پيرزن.... صورت کبود دختر بچه رو از تو پنجره نديد-

نيست، اينجا نيست


نيست، خانه ی من اينجا نيست.
بر در خانه ی من خاک نداشت.
بر سر پنجره اش تار نداشت.
خانه ام مرغ سحر خوانی داشت.
که دمی تا دم صبح تاب نداشت.
خانه ام داشت سلامت هوسی.
خانه ام داشت سلامی به دری.
دم در خانه ی من مرد نگهبان نداشت.
گل سرخی داشت، قرمز. قرمز.
گل سرخی به معنای دقيقی گل سرخ.
همه جا بود، معطر خوشبو.
چون که در خانه ی من غير گلم راه نداشت.

به سرای من اگر می آیی


به در خانه من ميايی؟
به سرای من و من ميايی؟
به سر بستر من ميای؟
اينچنين روی سيه ميايی؟
چشم گريان ، اشک ريزان؟
نه دگر ، نه ، نشود
اينچنين سرد و پريشان نشود
هر که گفته ، راست گفته ،مرده ام
لی لاکن من سرا پا شاديم
پس چه گويی تو به آن رخت سياه؟
پس چه گويی تو با آن اشک روان؟
نه برادر، نه عزيزم ، شاد باش
گر چه بنده مرده ام سر حال باش
با غمت اندوه را بيشش مکن
مردم بد حال را گريان مکن
تو جگر جان ، تو عزيز دلمی، تو تمام هر چه بودم، تنمی
ای که مرده در رهت قربان شود، ای که بنده در رهت ويران شوم
زبرای دل من گوشه لبی شاد بدار، ز برايم کمکی حال بيار

ديوار مفت برای عاقلان


چهارصد و سی سه بار با مغز رفتم تو ديوار
روز هنگام ديوانه ای ديدم که قه قهه ميزد ، بسی شاد بود ، سفيد دندوانش ميخنديد ، گريه نميکرد ، اشک نميريخت

محبت در نگاه تو

محبت را به نگاهی گره زدم ولی به نظر دست و پايشان را بد به هم گره زدم چون نه محبت بهش رسيد نه نگاه و من همچنان در تلاش برای باز کردن اين گرهء کور از دست و پای عزيزانم

غيرممکن

هزاران سال سکوت بی معنا، تاريکی مطلق ، فشار سنگين ترين تخته سنگ ها، تنهايی و نا اميدی او را بزرگ و بزرگ تر ميساخت، هر چه فشار طولانی تر الماس پر ارزش تر و زيباتر
نگون بخت پدر عاقلی که ديوانه وار برای خوشبختی کودک تلاش ميکرد و ندانست که قلوه سنگ اگر دل داشت الماس نميشد

Wednesday, June 19, 2013

شاخه گل


با يک گل بهار نميشه ، امّا تک شاخه گل های تو ديگر چيزيست
هنوز در اين شاخه های گلت حتّی اينان که ديگر خشک شده اند سرما پيدا نيست
فضای خانه را ياد گلت گرم ميکند نه شومينه سوزان و نه کرسيه مادر بزرگ

عشق بعلاوه 3


عزيزم اين گربه به نظرت دوس داشتنی نيست؟
ميدونی که نازنين، من حيوون ها رو انقد دوس ندارم ، البته منظورم به تو نيستا

فهميده

در نظرم ايشان فهميده اند ، آنها که بعض خود نفهمند و بعض خود نخواهند که بفهمند

صدای ايران


:از خانوادهء هنر دو تن
پدر صدای ايران بنان ... مادر صدای ايران هايده
ازدواج فاميلی بود و نتيجه آن است که ميبينيم

سلول

سرم رو تکيه داده بودم به ميله های سرد سلول
هنوز صدای ناله از سلول بقل قطع نشده بود، حرفاش واضح نبود ، چيزی نمی فهميدم هر چی بود دلش برای آزاديش تنگ شده بود
بچه های قديم ميگفتن تا حالا آزادی رو حس نکرده ولی خيالش تو دلش ديونش کرده
اونشب هم تا صبح ناله زد
فردا صبح که برای هوا خوری از سلول بيرون اومدم ديدم سگ همسايه فقط شبا دلش آزادی ميخواد

يکم يعنی اينقد




خب قبول نيس ديگه! قرار بود يکم من ناز کنم ، تو ناز بکشی يکم تو ناز کنی من ناز بکشم
هنوز يک دور هم بازی نکرديم ولی من خسته شدم از بس ناز کشيدم خب!
اصنش هم من ديگه بازی نميکنم

خيلی بدی


خيلی بدی من قهرم
نيم ساعته دارم بهت ميگم : برای خاطر من هم که شده ، 10 دقيقه نفس نکش

ما ميشه ما شيم

فک ميکنم ما خيلی راحت ميتونيم با هم زندگی کنيم، آخه خونه قبلی ما پر از مارمولک بود

احساس بی بروز


چقدر بده وقتی از کسی انتظار احساسات داری طرف احساسات نداشته باشه يا هم سعی کنه احساسات بروزنده

آش نخورده و دهن سوخته

خدايا آش که نخورديم ، دمت گرم لااقل بزار يک کاسه ماست بخوريم

عاشقيش



عاشقش کن به عشق ورزيدن
و نه عاشق به عشق
و نه عاشق به عاشق داشتن

...بوی خيس



وای! چه قد بوی موهات رو وقتی بارون می آيد دوس دارم
خيلی دل نشينه! فک کنم چون بوی خاک بارون خورده ميگيره