Thursday, June 20, 2013

ما که رفتيم فرنگ

ما که رفتيم فرنگ, هوا خوب بودو آسمان آبی بودو مردمان شاد.

ما که رفتيم فرنگ, همه دسته گل به دست, لبخندان بر لب, سرخوشی در روح, روز خود آغاز کردند

ما که حال و روزمان خوب نبود, نديده بوديم از این عياشی ها, از این خوشگذرانی ها... ته گناه مان این بود که عکس رخ يار ميکرديم در پياله نگاه

آن هم نه این که خودمان از خودمان گناه بلد باشيم... شاعر گنه کار چون چنين گفته بود, ما نيز هر روز تمرين ميکرديم تا عنايتی شود بهمان.

ما که در فرنگ بوديم, ديديم ملّتی ميکنند گناه هر دم, از يکی ميگيرد ديگری بوسه, به يکی ميدهد آن يکی بوسه
ما که بوسه نديده بوديم زنده... آنچه گفتند شنيده بوديم ما گويا, لی لاکن هيچ گاه نديده بوديم آن را.

در فرنگ ملّتی بود همی بسيار زيبا, ما به خود هی ميکرديم زير چشمی اندکی نگاه, شکم را هی ميکشيديم درون تا به آنجا که طاقتمان طاق ميشد گويا.

آنچنان آنجا شلوغ بود که حتی ما را با آن عزمت نميديدند, چه برسد به شکممان, خلاصه بی خيالش شديم

در آنجا ملتی می رقصيدند... ما نيز کف ميزديم, گه گاهی بلبلی و ديگر هيچ

ما در غير فرنگ تنها با چوب و با گوسفندانمان رقصيده بوديم, آنجا همه می رقصيدند

گاهی با لباس و گه گاه حتی بی لباس, گرچه ما چشم چپ خود درويش کرديم به زور, ولی چشم راستمان محل سگ به فرمانمان نميداد

ما که در فرنگ بوديم بلغورجات طولانيمان مشتری نداشت

No comments:

Post a Comment