Monday, June 17, 2013

پشه


يکدونه پشه ساعت 2 صبح از درز بين پنجره و چارچوبش با بدبختی می آيد تو اتاق تا
از هوای سرد بيرون نجات پيدا کنه
وقتی سرما از جونش ميره و يخش آب ميشه، شروع ميکنه به گشت و گزار برای پيدا کردن جای خواب
وقتی ميبينه جا زياده ، صدای شکمش رو ميشنوه به سراغ يکی از هم خونه ای های جديدش ميره
و يک شکم سير يارو رو درست ميکنه، تو راه رفتن به تخت خواب، يک نور آبی ميبينه
و به خيال يک ديسکوی توپ روانه اش ميشه
خب، خدا بيامرزتش ، برق گرفتش و مرد، ولی خوبيش اين بود که وقت نکرد به ياد بياره فقط از ترس سرما
به خونه اومده بود نه برای جای خواب و غذای خوب يا ديسکو
تو وصيت نامش يک جاش نوشته بود: و شما ای فرزندانم که اسمتان را هم نميدانم، بدانيد
که انسان ها از ما حريص ترند

No comments:

Post a Comment