Wednesday, June 19, 2013

کوچه



ميدونی ، سه تا کوچه بالاتر يک کوچهء بم بسته که به هيچ دری راه نداره
خيلی وقته اونجاس ، کسی هم باهاش کار نداره
همهء آدما هر روز از جلوش رد ميشن ولی هيچ کی توش نميره، آخه بم بسته ديگه
اون موقعه که بستنی دوس ميداشتم بيشتر از الان
و قدم از 4 وجب بيشتر نبود، و حتّی دستم به دکمهء آسانسور خونهء دايی ام هم نميرسيد
هر وقت با بچه ها قايم موشک بازی ميکرديم
ميرفتم اونجا، هيچ کی هم پيدام نميکرد
با خودشون ميگفتن : مگه خله بره تو کوچهء بم بست گير کنه!؟!؟!؟
اونجا که بودم ، يک عالمه دوس پيدا کردم
آخه مامان بزرگ دوستم هر روز نرمه نون های اضافهء سفره شون رو
از پنجرهء ته کوچه ميريخت بيرون
خب همهء گنجشک ها هم چون فقط من رو ميديدن فک ميکردن من پاشيدم
کلّی کيف داشت بازی با گنجشک ها
يک عالمه بارا به مامان جونی گفتم دارم ميرم با بچه ها بازی کنم
ولی بهش نگفتم اين بچه ها 3 ، 4 ماهشونه و آدما گنجشک کوچولو صداشون ميکنن
ته کوچهء بم بست اون خيابون هميشه پر از حيات بود و اميد

No comments:

Post a Comment